هفت صبح که از خواب بیدار شدم تصمیم گرفتم که نترسم و آیینه ی قدی اتاقم را نگاه کنم، که آیا هنوز هم وقتی بیدار میشوم بالا بلندِ عشوه گرِ نقش باز هستم یا نه، ولی تنها بالا بلند بودم و عشوه گری و نقش بازی ام را از دست داده بودم، به خودم نگاه کردم دیدم که اوووف، چقدر دلم برای بی آرایشِ ژولیده ام تنگ شده است، دلم برای ژولیده ی آرایش نکرده ی مسواک نزده ی ناشتایم قنج رفت، انگاری خودم زاییدمش، دلم خواست مامانش شوم و دستش را بگیرم ببرمش مسواک بزند و سپس موهایش را شانه کنم و لباس جدید تنش کنم و بفرستمش مهد کودک، ولی خب ساعت دیواری اتاق ندا میداد که دیرت شده و تن لشت را جمع کن و مسواکت را بزن و دوشت را بگیر و کیف آرایشت در بیار و نقاب همیشگی ات را بزن و از منزل خارج شو، چرا که تو برای عشوه گری و نقش بازی آفریده نشده ای و فقط برای بالا بلندی آفریده شده ای گویا...